میخواهم لباسم را بپوشم و بروم کمی قدم بزنم بی هدف. حین لباس پوشیدن به این فکر میکنم چرا نباید رفیقی در این شهر برایم مانده باشد چرا همه آنها به شهر دیگری رفتند؟ آدم بدون رفیق مثل آدم از گردن به پایین فلج می ماند کارش می شود فقط دیدن سقف بالای سرش و حرف زدن با خودش. دکمه آخر پیراهنم را که می‌بندم پیش خودم میگویم باید بروم سراغ سنتور خاک گرفته ام دوباره باید یادگیری را شروع کنم.
 شاید از فردا شروع کنم. آدم که تنها میشود سراغ خاک گرفته ها را میگیرد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها