از خیره شدن به صفحه مانیتور دست میکشم. همکارم شیرینی کلمپه را تعارف میکند. خیره میشوم به شیرینی ها . یادم می آید به خودم میگفتم، اینبار که دیدمش باید یک جعبه کلمپه برایش ببرم. تشکر میکنم و یک دانه برمیدارم. 
چایی هنوز داغ است. طبق عادت صبر میکنم، خنک شود تا به همراه کلمپه، چای را بنوشم. در همین فاصله همکارم شروع میکند به حرف زدن از اتفاقات اخیری که برای خانواده اش افتاده. از مادر زن مریضی که به خانه اش آمده و برایش مزاحمت ایجاد کرده است. حواسم به حرفهایش نیست ولی هراز چندگاهی نگاهش میکنم و با تکان دادن سر ابراز تاسفم را نشان میدهم. پیش خودم فکر میکنم کاش قبل از رفتنش میشد تا طعم کلمپه را هم دونفره تجربه می‌کردیم، بعد لبخندی میزنم و میگویم انگار همین یک کار مانده بود و اگر انجام میشد به تمام رویاهامان می رسیدیم! 
میرسیدیم با همین کارهای کوچک هم میشد.
با صدای همکارم به خودم می ایم. با لحنی جدی میپرسد حرف خنده داری زدم که میخندی؟ با ناراحتی مشغول کارش میشود چای ام یخ کرده است. زیر لب غر میزنم و میگویم همیشه همینطور است این امید و منتظر ماندن چیز مزخرفیست تا چشم باز می‌کنی, تو مانده ای و یک لیوان چای سرد!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها