من دیوانه نیستم



بوی اسفند که بلند میشد مادربزرگ می‌گفت ننه قدیما عید که می رسید همه میگفتن یه سال دیگه از عمرمون کم شد غم و غصه ته دلشون لونه می کرد  هرچند بظاهر همه شاد بودن از شکفتن سبزه و گل و گیاه.
این روزا اما مادربزرگی نیست تا بهش بگم غم و غصه گذشتن عمر، مال وقتی بود که سرتاسر سال حال دلت خوب بود



جایی از داستان، میرجان توی خیال‌بافی هاش به گراناز میگه تو سرزمین من بودی، ولایت من، پدر و مادرم بودی، خویش‌وقوم و دارایی‌ام که به تاراج دیگران رفتی .
سرزمین من! حس تعلقی که در این جمله هست وصف ناشدنیه آدمی که سرزمین نداره ریشه هم نداره و آدمی که ریشه نداشته باشه به زودی خشک میشه . و چی بهتر از اینکه ریشه آدمی در وجود معشوقش باشه.
 در ادامه وقتی که اشک توی چشماش جمع میشه به بیابون میزنه و میگه شب ظلمانی تنها محرم آدم های رو به ویرانی ست.
 ویران!!!

پ.ن: به دادم برس تو ای قلب سوگوار من.


اسفند به سرعت می رود و آدمها به پایش نمی‌رسند
من خانه ای قدیمی در کنار اتوبان هستم و به پای ماشین ها نمی رسم
به تو که فکر میکنم ضربان قلبم با سرعت بیشتری می زند؛ ماشینی با سرعت رد می شود، شیشه خانه ای قدیمی به صدا در می آید، تو به سرعت دور شده ای و من،
به پایت نمی رسم.




بوی اسفند که بلند میشد مادربزرگ می‌گفت ننه قدیما عید که می رسید همه میگفتن یه سال دیگه از عمرمون کم شد غم و غصه ته دلشون لونه می کرد  هرچند بظاهر همه شاد بودن از شکفتن سبزه و گل و گیاه.
این روزا اما مادربزرگی نیست تا بهش بگم غم و غصه گذشتن عمر، مال وقتی بود که سرتاسر سال حال دلت خوب بود اما حالا دل خوش سیری چند؟!


می‌دونی از نظر من دو نوع باخت وجود داره؛  یکی باختن با اختلاف کم، که من اسمشو گذاشتم باخت قابل جبران . از همون باخت های یک هیچ همیشگی که آدم به خودش دلداری میده و میگه چیزی نیست، دفعه بعد جبرانش میکنم. اما نوع بعدی، من اسمشو گذاشتم نابودی. باختن با اختلاف زیاد.از همونا که دیگه نمیشه کمر راست کرد.

 آره آقا، این نوعشو واسه دشمناتون هم آرزو نکنید.



ما هم مثل حضرت حافظ معتقدیم هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار، خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست

بهار که میاد آدما بچه میشن کله شون بوی قرمه سبزی میگیره از نو. این ایام ، ایام رها کردنه بدون عذاب وجدان و عاقبت اندیشی. این ایام، ایام بستن دست و پای عقله باید بهش مرخصی اجباری داد. اخه خیام همچنین بیراه هم نگفته؛ چون عاقبت کار جهان نیستی است، انگار که نیستی، چو هستی خوش باش.

آره بابا دنیای آدم بزرگا خوش نمی‌گذره 


گاهی به سنگینی بار نوشته های روی در یخچال فکر میکنم و آن امضای زیر دوستت دارم،  که میخواهی بگویی این دوستت دارم مختص من است با امضای من. که اگر این امضا را نداشت باورش نکن، جعلی ست، دروغ است.
خوشحالم که نامه هایت تاریخ ندارند!.

دوستت دارم
امضا
بدون تاریخ

 

راستش ته دلم میدونستم که دوباره میبینمش، برای همین وقتی سوار اتوبوس شد چند لحظه بعد، از پله های اتوبوس رفتم بالا، تا مطمئن شم جایی که نشسته راحته. نشسته بود کنار یه زن چادری، حواسش نبود، سرش تو گوشی بود. نگاهش کردم و اومدم پایین .بعدا گفت که زن چادری بهش گفته که آقاتون اومده بود بالا، انگاری باهاتون کار داشته. 

حالا که خوب فکر میکنم اون روز فقط برای اینکه خیالم راحت بشه نیومدم بالا مثل وقتی بود که میری سراغ یخچال، درشو بی دلیل باز می‌کنی و نمیدونی چی میخوای

اما دلیلشو الان بهتر میفهمم، من داشتم به خودم دروغ میگفتم. اون لحظه از پله های اتوبوس رفتم بالا تا فقط برای آخرین بار ببینمش.



شاید برات جالب باشه اما دیروز به اندازه تمام روزهای عمرم خندیدم و دل درد شدم و اصلا برام مهم نبود این جماعت همیشه متعجب گمشده در سیاهی ها چی فکر می کنند
از همه اینها که بگذریم به قول یه بزرگی، رفیق خوب اونیه که با حال بد بری با دل درد برگردی :)
پ.ن:
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست 
تازه ، عطر افشان 
گلباران باد

فرهاد عزیز!
نیستی اما با خواندن تو هم با من نبودی یار، ای آوار، ای سیل مصیبت بار. 
با هر کلمه اش یک قدم به ویرانی نزدیکترم کردی و اون پوزخند قبل از گفتن ساده دل بودم، ضربه آخرت بود. نیاز به آوار کردن این همه مصیبت نبود!
با همه مصیبت های وارده باز هم آرزو دارم مثل این خواننده هایی که پس از مرگ آهنگ منتشر می‌کنند، آهنگی دیگر می‌دادی.


آقا اصلن من با خداحافظی مشکل دارم از همون بچگی که وقت خداحافظی گریه میکردم تا الان که وقت خداحافظی میریزم تو خودم. اساسا من با ترمینال و فرودگاه و ایستگاه تاکسی و اتوبوس و کیف و چمدون و جمع کردن لباس مشکل دارم 
نیا یا اگرم میای اون چمدون لعنتی رو بذار تو کمدی که سالهاست گردوخاک نشسته توش، درشم قفل کن، کلیدشم قورت بده .


بعضی آدم ها تموم شدنی نیستند همیشگی اند. همین بعضی ها اگر نباشند می شوند درد، که تموم شدنی نیست اما کم شدنیه. شاید همینجاست که حافظ میگه دردم از یار است و درمان نیز هم. منم مثل حافظ معتقدم الا بذکرالیار هست که تطمئن القلوب میشه، واسه همینه که زنده ایم.

پ.ن:هوای فردا بستگی داره کی کجاست، کی تو دل کیه؟ شاید ابریه، شایدم نیست(رادیو چهرازی)

من هر صبح که از خواب پا میشم به اولین چیزی فکر میکنم اینه که امروز هم بیاد و بره و تموم شه و من تو رو نبینم و این اتفاق هم میفته  ولی برای من هیچوقت امروز تموم نمیشه چون هر صبح که از خواب پا میشم به اولین چیزی فکر میکنم اینه که .

بابام دیروز می‌گفت انعطاف داشته باش مثل چوب خشک نباش ، چوب خشک خم که بشه میشکنه. میخواستم بهش بگم خیلی وقته شکستم، خیلی وقته.ولی چطور میشه به کوهی که پشتت وایستاده همچین حرفی زد.
پدر موجود عجیبیه ، بنظر بی تفاوت میاد ولی یه دریا نگرانی تو وجودش موج میزنه هیچوقت نمیگه این کارو بکن یا نکن ولی وقتی خوردی زمین که میخوری، دستتو میگیره تا بلند شی. 
دمت گرم که هستی.

از خیره شدن به صفحه مانیتور دست میکشم. همکارم شیرینی کلمپه را تعارف میکند. خیره میشوم به شیرینی ها . یادم می آید به خودم میگفتم، اینبار که دیدمش باید یک جعبه کلمپه برایش ببرم. تشکر میکنم و یک دانه برمیدارم. 
چایی هنوز داغ است. طبق عادت صبر میکنم، خنک شود تا به همراه کلمپه، چای را بنوشم. در همین فاصله همکارم شروع میکند به حرف زدن از اتفاقات اخیری که برای خانواده اش افتاده. از مادر زن مریضی که به خانه اش آمده و برایش مزاحمت ایجاد کرده است. حواسم به حرفهایش نیست ولی هراز چندگاهی نگاهش میکنم و با تکان دادن سر ابراز تاسفم را نشان میدهم. پیش خودم فکر میکنم کاش قبل از رفتنش میشد تا طعم کلمپه را هم دونفره تجربه می‌کردیم، بعد لبخندی میزنم و میگویم انگار همین یک کار مانده بود و اگر انجام میشد به تمام رویاهامان می رسیدیم! 
میرسیدیم با همین کارهای کوچک هم میشد.
با صدای همکارم به خودم می ایم. با لحنی جدی میپرسد حرف خنده داری زدم که میخندی؟ با ناراحتی مشغول کارش میشود چای ام یخ کرده است. زیر لب غر میزنم و میگویم همیشه همینطور است این امید و منتظر ماندن چیز مزخرفیست تا چشم باز می‌کنی, تو مانده ای و یک لیوان چای سرد!


میخواهم لباسم را بپوشم و بروم کمی قدم بزنم بی هدف. حین لباس پوشیدن به این فکر میکنم چرا نباید رفیقی در این شهر برایم مانده باشد چرا همه آنها به شهر دیگری رفتند؟ آدم بدون رفیق مثل آدم از گردن به پایین فلج می ماند کارش می شود فقط دیدن سقف بالای سرش و حرف زدن با خودش. دکمه آخر پیراهنم را که می‌بندم پیش خودم میگویم باید بروم سراغ سنتور خاک گرفته ام دوباره باید یادگیری را شروع کنم.
 شاید از فردا شروع کنم. آدم که تنها میشود سراغ خاک گرفته ها را میگیرد.


مثلاً وسط این هیاهو، آهنگ به سوی تو علی زند وکیلی پخش شود و تو همانجا میخکوب شوی و بیخیال تمام کارها. هرچه توان داری در اختیار بگیری تا صدایش را نشنوی، تا با ترانه اش همخوانی نکنی و غرق در خاطرات نشوی. اما راه گریزی نیست، به ناچار تسلیم میشوی. بغض بیخ گلویت را میگیرد، احساس خفگی می‌کنی و پرده اشک جلوی چشمانت دنیا را تیره میکند.
صدای شکستن میآید. به خودت می آیی و به خرده شیشه های استکان کف زمین نگاهی می اندازی. خم میشوی تا آنها را جمع کنی، تکه های بزرگش را اما آن خرده ریزه ها را چه؟ با آن خرده ریزه های خاطرات چه می شود کرد؟؟

ریش زدن حوصله میخواهد، ندارم. تیغ را کنار میگذارم. به صورتم در آینه نگاهی میکنم. مثل پیرمردی شده ام که سالهاست پایش را از خانه بیرون نگذاشته است و هرروز صبح، رومه پشت در خانه اش را برمیدارد و تا آماده شدن قهوه اش صفحات ان را ورق میزند. دیگر قرار نیست از اخبار مهمی با خبر شود، فقط برای این میخواند که وقتی گذرانده باشد، چشمی گرم شده باشد. 
دنیا همین است! یک سری سلسله اتفاقات می افتد، تا دیگر هیچ اتفاقی برایت مهم نباشد. تا زمانی که عادت می‌کنی به زنده ماندن!


بعضی صبح ها همینه، از صبح شروع میشه تا شب. آشوب تو دلم رو میگم.

پاشیدن آب خنک صبحگاهی هم به سر و صورت دردی رو دوا نمیکنه. آماده شدن واسه یه روز کاری دیگه هم فایده ای نداره. پس کی این دل عزم صلح دارد با ما؟

تو هم نمیدونی؟ تو که مسئول این آشوبی!


بوی خوب گندم از داریوش رو بینهایت دوست دارم مخصوصا اونجایی که میگه
 شهر تو شهر فرنگ آدماش ترمه قبا شهر من شهر دعا همه گنبداش طلا.
آره آقای شهیار قنبری شهر منم شهر دعاست منتهی گنبداش آجری و بی رنگ و لعاب 
پ.ن: آرزو میکنم یه روز بتونم کنسرت داریوش رو برم آدم روز تولدش می‌تونه هر آرزویی رو بکنه مگه نه؟!

از یک سنی به بعد متوجه میشی چقدر عیب داشتی و تا به الان دوتا چشم مبارک رو روی همه قضایا بسته بودی و به همین راحتی خیلی سال پیش، صورت مسئله رو پاک کردی. دوتا عیب بزرگ رو دیروز وقتی داشتم بحث میکردم متوجه شدم. امیدوارم بتونم اصلاحش کنم. فرصت کمه اما هیچوقت دیر نیست.

واقعا روزگار عجیبی شده دیگه خبری از فیلم خوب نیست اگرم باشه مخاطب نداره. روز چهارشنبه ای رفته بودم به تنها سینمای هنر و تجربه شهرمون دریغ از یک مخاطب . فیلم به واسطه حضور تنها یک نفر اکران شد! تا آخر نشستم. فیلم پنج رو دوست داشتم. پر بود از صحنه هایی که از دوران بچگی بخاطر داشتم و انگار از اون روزها ،هزار سال گذشته و نیست شده اند. 
کاش کمی حمایت میشدند این فیلم ها و سینماهایی که اسم سنگین هنر و تجربه رو به دوش میکشند.


دیدین سطح آب چقدر گول زننده هست؟ میری جلو میری جلو فکر می‌کنی هنوز زیاد فاصله نگرفتی از ساحل ، ادامه میدی میری جلوتر از دور نگاهت میفته به یه موج بلند, سرجات وایمیستی، دو دل میشی بری جلو تر یا نه.یه نگاه به پشت سرت میندازی، فاصله ت زیاد شده تا نقطه امن. موج نزدیکتر شده و بعد. 
خاطرات همینن. خوب که فاصله گرفتی یهو زیر پات خالی میشه. واسه همینه میگن طرف غرق خاطرات شده.


خیره که به چشات میشم انگار از عمر پاییز میلیون ها سال گذشته، ریشه دوونده، عمق گرفته.برگ ریزون چشات یه حالیه، دلم میخواد بشینم رو به این برگ ریزون خیره شم، یه لیوان چای بخورم بعد بگی میشه دوتا قطره هم بریزی تو چشام فک کنم یه چیزی رفته ، بشوره، ببره. منم غرق شم تو هم دو قطره، بشوره، ببره.

 


دیشب تو خیابونا, از تو ماشین به عابرای پیاده نگاه میکردم، دنبالت میگشتم. 

 زیر لب با صدای شجریان که در حال پخش بود، زمزمه میکردم: دلم از نرگس بیمار تو بیمارتر است/چاره کن درد کسی کز همه ناچارتر است.

قلبم تیر می‌کشه ، تیر می‌کشه از اینهمه ناچاری

راستی پاییز اومده فکر کردی چجوری بگذرونیم امسالو؟!


اوضاع اسف باریه!سرما خوردگی، بدن درد، ابریزش بینی، بالا رفتن فشار خون، مرگ مادرزن.

روز جمعه برای گریز از تنهایی به سرکار اومدم. به همه اینها یه غروب جمعه بدون تو هم، اضافه کن. فکر نمیکنم دیگه چیزی باقی مونده باشه. به قول فرهاد؛ جمعه حرف تازه ای برام نداشت هرچی بود، پیش تر از اینها گفته بود!

 

 


از هر منظر که بنگری صبح پاییزی ابری یه چی تو مایه های ترکیب خربزه با عسله. میفمی که چی میگم یا بازترش کنم؟ 

این روزا نشستم پای لرزش، پاییزو میگم. هستم ، میرم، میام اما یه پتو کشیدم رو سرم بی حرف و حدیث نگاهمو دوختم به در تا پاییز هر سال

 


جمعه یه تونله تا چشم باز میکنی ذهنت شروع میکنه به تصویرسازی پیش خودت حساب میکنی الان چه سالی هست من چندسالمه امروز چندمه چه ماهی هست از در اتاق که بیرون میری قرار هست کیو ببینی چه صدایی بشنوی کی سفره صبحونه رو پهن کرده عطر چایی و صدای سماور قرار تو رو به چه زمانی ببره کی قراره بغلت کنه . جمعه یه تونل بدون چراغه که حسابی قراره کش بیاد


آدما چطوری میتونن برن و فراموش کنن؟ بابا من از جلوی مغازه سر کوچمون که رد میشم دوتا بوق براش میزنم دستمم میارم بالا تا رنجیده دل نشه . اونوقت آدما چطوری میتونن برن و فراموش کنن؟! دستتو نمیخواد بیاری بالا فقط بگو چطوری اخه لعنتی! چطوری!


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها